تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

عکسهای هشت تا ده ماهگی

میدانی... یک وقتهایی باید عکس گذاشت.. دلنوشته گذاشت تا بعد ها با دیدنشون خاطرات خوب و بد یادآوری بشه ثبت لحظه ها و خاطرات حسی دلنشین دارد.. گاهی تبسمی کوچک بر لب میاورد و غرق در افکار میشویم دختر نازم.. لطیف تر از گلبرگ.. برات می نویسم و ثبت میکنم تا بماند.... بماند برای روزیکه بخونی و لذت ببری... بخونی و بدونی که چقدر عاشقتم... بخونی  و لحظات خوشی برات رقم بخوره   تبسم در تولد عمه زینب     تبسم و بادکش کردن     عاشق حمامی و همیشه پشت در حمام نشستی     تاب تاب عباسی     بالا نردبان رفتی و می...
30 مهر 1393

روز کودک

یک روز در جهان مخصوص کودک است روزی پر از امید، خوب و مبارک است گویند کودکان گل های عالمند زیباترین گل جهان، رخسار کودک است دخمل نازم.. عزیز دلم... 16 مهر ماه امسال شما اولین روز کودک رو پست سر گذاشتی.. هر چند که هنوز خیلی کوچولویی.. نمیشد برنامه یا جایی ببرمت... انشاالله سالهای دیگه با داداش علی برای روز کودک حسابی برنامه ریزی میکنیم و خوش میگذرونیم.. فقط امدم بهت تبریک بگم خانم کوچواوی من ...   خنده هایت که طعم عسل می دهد و قلب آسمان را آب می کند ، ای کاش همیشه در چهره ات باقی بماند   کودکم.....
18 مهر 1393

ماهگرد نهم

نازدونه من... دخمل خونه من نه ماه شد... نهمین ماهگرد درست برابر با هشتمین ساگرد عقد من و بابا مهدی بود .. نهمین ماهگردت در انزلی بودیم و همونطور که در پست قبلی گفتم مشاجره ای با بابا داشتیم... به همین خاطر این دو مناسبت (نهمین ماهگردشما  و هشتمین سالگرد عقد ما) کیک کوچولویی گرفتم که تمام ناراحتی و دلخوریها از بین بره اما متاسفانه بدتر شد و بابا و داداش علی شبانه به تهران برگشتند بگذریم این نیز بگذرد.... اما از خانم طلا بگم که درست سر هشت ماهگی کاملا دست زدن رو یاد گرفتی و کلی من رو به ذوق آوردی ... دخملکم حالا بدون اینکه جایی رو بگیری خودت بلند میشی و چند ثانیه ای هم (10 ثانیه) روی پات می ایستی اما زود میفتی.. همچنان جارو بر...
6 مهر 1393

اولین سفر شمال

نازدونه من اولین سفر شمالت زمانی رقم خورد که من و بابا مهدی به خاطر بعضی مسائل پیش پا افتاده مشاجره حسابی کرده بودیم (شرح ماوقع در وبلاگ داداش علی) و روز دوشنبه مورخ 31 شهریور ماه ساعت 5 بعد از ظهر با همراهی بابا حسین.. مامان پروین و خاله سیما و عمو رضا و آریا  راهی بندر انزلی شدیم.... در راه به علت تنگی جا... بیشتر بغل خودم بودی اما گاهی هم بغل مامان پروین میرفتی و گاهی هم میرفتی جلو و بغل خاله سیما مینشستی اما چون آریا هم جلو نشسته بود جاشون خیلی تنگ بود و البته خطرناک... در راه خیلی خیلی دختر خوبی بودی همش شیر خوردی و لالا کردی به اصرار خاله سیما و  ماموریت داشتن بابات بالاخره راضی شد و راهی سفر شد و در بین راه که برا...
5 مهر 1393
1